loading...

اول تویی و آخر خودت

بازدید : 0
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

یه موقعهایی هست که دیگه حتی حوصله ندارم

تلاش کنم حالم خوب شه واسه خوب شدن حالمم حوصله کم میارم

یه موقعهایی هست از اینکه حال غمگینمو پشت قیافه

خندان بیخیال قایم میکنم خسته میشم

و خیلی موقعها از اینکه هیچ وقت هیچ کس ندارم

باهاش حرف بزنم حسودیم میشه

به اوناییکه همیشه یکی هست پا حرفاشون

بازدید : 0
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

چند دقیقه قبل از اینکه این صفخه رو باز کنم شروع به تایپ کنم

از شدت غمی‌که به دلم انداخت از ناراحتی ناخواسته‌‌‌ای که باعثش شد

با صدای بلند گریه میکردم ...

بهشون نگفتم که از تحمل من خارج شده شنیدن خیلی حرفها

من دیگه اونقدر قوی نیستم که بشنوم و جواب بدم

من دیگه اونقدر قوی نیستم که بشنوم و جواب ندم

من میشنوم میشکنم و گریه میکنم

حال این روزایی که داره میگذره با گریه گره خورده

من کنترلی رو اشکام نداره

من کنترلی رو خودم ندارم

مثل الان که دارم این متن مینویسم

هی از اونور اشکای سگ مصبمو پاک میکنم

من چند دقیقه قبل به خودم اجازه دادم با صدای بلند گریه کنم

شاید تموم بشن این اشکای لعنتی

من ازین حالت زاری که به خودم گرفتم بیزارم

این حس بدی که بهم میدن

تا عمق وجود من میره

کاری به حال من نداشته باشین

چرا ازم دور نمیشن

چرا دلسوزیشون تموم نمیکنن

احساس میکنم تیکه تیکه شدم

دارم هی این تیکه‌هارو جمع میکنم و کنار هم میزارم

این وسط کار هزار بار میشکنم مثل امروز مثل الان

من با همین شکسته‌هام همین حالم ادامه میدم

میدونم یه روزی میام اینجا مینویسم که همه چی درست شد

بازدید : 1
يکشنبه 20 بهمن 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

#یه دور باطل واسه خودم درست کردم

همه چی انگار دور سرم میچرخه و سر جای اولش برمیگرده

.....

چند روزی بود احساس میکردم وزنم کم شده دنبال رژیم افزایش وزن بودم

تا اینکه امروز صبح یه برنامه سه ماهه تغذیه گرفتم موقعی که داشتم

فرم شخصی پر میکردم براساس وزنی که تقریبا دو ماه پیش داشتم

نوشتم ۴۲ وزن نرمال برای من ۵۰ کیلو باید باشه یعنی کمبود وزن زیاد

ترازو برداشتم تا مطمئنم شم برنامه درست گرفتم

عدد روی ترازو ۳۷ بود اصلا باورم نمیشه

من تو این دو ماه چیکار کردم با خود

.........

دلم واسه #دینگ تنگ شده هی میرم آنلاین بودنشو ببینم و

قربون صدقش میرم

کاش یه دنیای موازی دیگه‌‌‌ای هم باشه برای رسیدن به #تو

.....

یه فکری به حال خودم برداشتم با خود یه چالش شاید چند تا چالش بزارم

۱. درسم به شدت از درسام عقبم حجم زیادی استرس بابتش تحمل میکنم

۲. دوباره دنیای بدون اینستاگرام

۳. روی برنامه رژیمم که از فردا شروع میشه باشم

۴. کتابخونی روزی بیست صفحه کتاب غیردرسی بخونم

۵. پروپوزال رها شده رو مجددا در دست بگیرم

همه این پنج مورد از فردا مجددا استارت میزنم و هر روز گزارش کارمو اینجا ثبت میکنم

باشد که این دفعه به خودم بیام و رستگار شوم :)

بازدید : 820
جمعه 1 خرداد 1399 زمان : 6:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

غمگین ترین واژه دنیا ... دوست داشتن

من جنگیدم که دوستش نداشته باشم

ولی نشد اتفاق نیفتاد دوست داشتن برنده شد

من در مقابل دوست داشتن او ضعیفم

من ازینکه در مقابل دوست داشتن او ضعیفم احساس بدی دارم

من با احساسم سر دوست داشتن او دارم قمار میکنم

من همه‌ی احساسم را برای او گذاشته ام چیزی برای خودم نمانده

و میدانم دارم حماقت میکنم

وارد بازی بدی شده ام

تهش باخت است

من دارم ادامه میدهم

تا بازنده بودن خودم را ببینم و زجر بکشم

من آماده‌ی باختم

من دارم دیوانگی را رد میکنم

بازدید : 753
شنبه 26 ارديبهشت 1399 زمان : 15:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

دو روز پیش

میون درس خوندنم و نوشتن تکالیف درس آزمون‌هام

و صدای یار شیرین لیلا فروهر

گوشیم شروع کرد به لرزیدن

شماره رو نشناختم

یه لحظه از سرم گذشت نکنه که

باید تمرکز میکردم

ضربان قلبم رفته بود بالا

تلاش میکردم صدای آهنگ قطع کنم

که بتونم با تمرکز شماره رو بخونم

همزمان با قطع شدن آهنگ لرزش گوشیم هم قطع شد

رفتم سراغ شماره

آره خودش بود

زنگ زده بود به من

بعد از ۵۰ روز

عصبانی شدم شروع کردم به حرف زدن با خودم

زنگ زده چی بگه ؟ چی توضیح بده؟

تو این دو ماه عذاب کشیدن من کجا بوده که الان پیداش شده

نمیخواستمش

از خودم تعجب کردم

من هر شب با زمزمه اسمش میخوابیدم

با زمزمه اسمش از خواب بیدار میشدم

من که این همه چه خودآگاه چه ناخودآگاه صداش میزدم

تو خواب و بیداری مدام اسمش ذکر هر روزم بود

چی شدم اون لحظه ؟

دیگه نمیخواستمش

از اومدنش عصبانی بودم

اون لحظه رفتن همیشگیشو میخواستم

بعد از اون شب دیگه اسمش ذکر هر روزم نیس

دیگه خاطره‌هاش دور سرم نمیچرخه

انگار کافی بود زنگ بزنه که تموم بشه

#شب‌های این مدلی هم تموم میشه

چه با درد

چه بی درد

بازدید : 741
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 0:22
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

با هر سختی که بود

با هزار بار فرو بردن بغض

با لرزش دست‌ها

با جنگیدن برای اشک نریختن

دیشب همه یادگاریارو ریختم دور ...

همه عکسارو پاک کردم ...

# تلاش برای زنده بودن ادامه داره

بازدید : 1315
سه شنبه 15 ارديبهشت 1399 زمان : 14:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

من هنوز نگرانشم

نگران حالش

با حال بد رفت

یعنی بهتر شد؟

.

.

.

چهل و دو روز از رفتنت گذشت

چقدر این جمله هوشنگ ابتهاج به حال اینروزام میخوره

من نمیدانستم معنی هرگز را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟؟

بازدید : 1159
پنجشنبه 10 ارديبهشت 1399 زمان : 3:23
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

یه لیست درست کردم

اسم ده تا کتاب نوشتم که واسه امسالم بخونم

کتاب خوندن دوست دارم ولی تو خوندنش تنبلم

امروز رسیدم به کتاب پنجم

جز از کل گرفتم دستم

راستش یکی از دلایلی که باعث شد بیشتر قدر کتابامو بدونم

بخوام کامل بخونمشون

این بود که میدیدم قیمت کتابا هی داره میره بالاتر

و من پولی ندارم برای گرفتن کتاب جدید

...

تا قبل این داستان کرونا با یکی حرف زده بودم واسه کار

قرار بود بعد سال دوباه برم سرکار

کار قبلیمو دوست نداشتم احساس میکردم یه کار بیهوده اس

چقد همه چی پوچ بود اونجا واسم

بیشتر از سه ماه طاقت نیاوردم زدم بیرون

فک میکردم میتونم بعدش راحت کار پیدا کنم نشد

دوباره رفتم دانشگاه ارشد بخونم

شاید بعد ارشد بشه

ولی الان که وسط فوق خوندنم

یه دانشجوی فوق لیسانس بیکار

که حتی پول تو جیبیشو حتی شارژ نت گوشیشو باباش میده

احساس بدتری دارم

دارم تلاش میکنم اوضاع تغییر بدم

ازین حالت پوچ و بیهوده بودنم دربیام

بازدید : 3262
جمعه 28 فروردين 1399 زمان : 2:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

حالم داره رو به راه میشه

به خودم قول دادم مراقب خودم باشم

دور کنم هر چیزی که باعث حال بدم میشه

دارم رو به رو راه میشم

#دارم جون میکنم واسه سرپا موندم ...

بازدید : 2068
جمعه 28 فروردين 1399 زمان : 2:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اول تویی و آخر خودت

بچه که بودم هر موقع کار اشتباهی میکردم

از ترس دعوا شدن

میرفتم زیر پتو میخوابیدم

ادای خوابیدن بود ولی بعدش واقعا خوابم میبرد

روز بعدش که از خواب بیدار میشدم

هم بقیه یادشون رفته بود هم خودم

دیگه کسی کارم نداشت

الان که بزرگ شدم

هر موقع که کار اشتباهی میکنم

مثل بچگیام

میرم زیر پتو که بخوابم

که یادم بره چیکار کردم‌

ولی خوابی در کار نیست

ذهنم شروع میکنه به حرف زدن

هی حرف میزنه حرف میزنه حرف میزنه

به مرز انفجار که میرسم

دما بدنم رفته بالا

ضربان قلبم اونقدر شدید میشه

که دلم میخواد با یه ضربه‌ی محکم

واسه همیشه ساکتش کنم .

.

.

.

حال این روزام اینطوریه

جای قلبم لق شده

تکون تکون میخوره

اذیت میکنه

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 11
  • بازدید کننده امروز : 12
  • باردید دیروز : 8
  • بازدید کننده دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 45
  • بازدید ماه : 183
  • بازدید سال : 359
  • بازدید کلی : 42032
  • کدهای اختصاصی